چه کسي برايت از همه عزيزتر است؟

سيدعلي پورطباطبايي
seyedali_p@hotmail.com

در یخچال را باز می کنم. یک، دو، سه. چیز جالبی نیست. کابینت ها با درهای بازشان دهن کجی می کنند. صدای تلویزیون از توی هال بلند است. تق. برو به درک. ضبط را بلند می کنم.
ـ چه کسی برایت از همه عزیز تر است؟
خودم. داخل می شوم. شروع و حالا باید بنویسم. تق. درش را می بندم.
ـ به درک. اصلا همه تان بروید به جهنم.
فریاد می زنم. در هال دارد دهن کجی می کند. می کوبمش به هم. لیوان های نشسته، ردیف شده اند روی ظرف شویی. دوباره می نشینم.
ـ چه کسی برایت از همه عزیزتر است؟
خودم. صفحه سفید جلوی رویم باز است و حالا باید بنویسم. بی شعور. وقتی نمی توانی بنویسی، چرا قرارداد می بندی.
ـ ما از شما انتظار داریم آقای… .
همان جا باید می گفتم بروید گورتان را گم کنید. غلط کرده اید انتظار دارید. پولتان بخورد توی سرتان. پشتی را پرت می کنم طرف در پذیرایی. به هدف نمی خورد. هنوز دارد با دهان گنده اش می خندد.
ـ یعنی به تو سفارش داده اند؟ خاک برسرشان.
سرم را می خارانم. حرفه ای ها همیشه با طرح شروع می کنند.
ـ فصل اول از آنجایی آغاز می شود که سعید…
می خندد و چای تعارف می کند.
ـ همیشه به داستان نویسان متعهدی چون شما که بر می خورم، خوشحال می شوم. با خودم می گویم این جوان ها هستند که عاقبت نشان دادند خودشان مقدرات خودشان را به دست گرفته اند…
چرت و پرت محض. قندان گل های قشنگی دارد. دو تا گل نرگس کنار هم. مسیر نگاهم را می گیرد.
ـ مثلا این قندان زیبا را ببینید. یکی از همین امثال شما جوان ها برایم آورده است. کار دست است. خودش نقاشی کرده است.
نقش دوتا چشم که برای کشیدن نرگس ها خون شده را به جای گل ها می بینم. برش می دارم. حیف است وگرنه پرت می کردم توی صورتش. می خندد و در همان حال از داخل جیب بلندش دسته چکی در می اورد.
ـ من معتقدم...
تو بی خود معتقدی. می بینم که دستم عقب می رود و قندان را می کوبم توی صورتش. دو تا گل نرگس توی چشمانش می شکنند. خون می زند بیرون و فریاد می کشد. از دهانش فقط حباب در می آید.
ـ خیلی از ملاقات شما خوشبخت شدم. ان شاء الله در بقیه مراحل هم همین طور خدمتتان هستیم.
فصل دوم از آنجایی آغاز می شود که پزشک معالج سعید می گوید که...
ـ اگر سرطان نمی گرفت خیلی سرحال تر هم بود.
صندلی جلو کنار راننده برای خوابیدن خوب نیست. چشمانم را که می بندم، هیولا زنده می شود و می خواهد سینه ام را بدرد و در بیاید. دکمه بالایی را هم می اندازم تا کارش را مشکل تر کنم.
ـ چند سال پیش همین ایشان را بردند انگلستان و عمل کردند و گرنه می مرد.
می خواهم بالا بیاورم.
ـ می خواهید بغل نگه دارم.
ـ بروید به درک همه تان. احمق ها.
چای داغ می سوزاند و پایین می رود. لبخند می زنم.
فریاد می زنم. گریه می کنم. اشک ها را که می آیند پایین روی هوا می گیرم. روی دستمال جمعشان می کنم.
ـ یک دستمال دارد که وصیت کرده بگذارند توی کفنش. وصیت نامه اش را داد بچه ها تایپ کنند.
وقتی می خندد دهان یک دست و صافش توی ذوق می زند. دستمال خشک شده است. می اندازش دور. در پذیرایی را به هم می کوبم.
ـ بر آن شدیم که آثار زبده موسیقی... کریستف کلمب را از توی جلدش در می آورم. کشتی ها آماده حرکتند، بادبان را بلند می کنیم و به راه می افتیم.
دوباره می نشینم.
درش را بالا می زنم.
ـ چه کسی برایت از همه عزیزتر است؟
خودم. اصلا به درک. به تو چه. به من چه.
فصل اول را می خواند. دستی به محاسن خرمایی اش می کشد. قندان سرجایش است.
ـ خیلی از ملاقات شما خوشبخت شدم. ان شاء الله در بقیه مراحل هم همین طور خدمتتان هستیم.
تلفن زنگ می زند. یک، دو، سه. بلند می شوم.
ـ سلام علیکم.
پشت گوشی است و تا من نگویم نمی رود. موضوع جدید، حس تازه. اتاق می چرخد دور سرم.
ـ گوشی یک لحظه خدمتتان .
اتاق را نگه می دارم. حالا باید چه بگویم؟ گوشی را می کوبم و از پریز می کشم. دراز می شوم روی تخت که پر از کاغذهای نیمه نوشته و ننوشته است. سی دی ها زیر تخت کع جیر جیر صدا می کند، وول می خورند. نقطه اوج را باید به فرود نزدیک کرد. دوباره می نشینم پشتش
ـ چه کسی برایت از همه عزیزتر است؟
هیچ کس. قبول نمی کند. وارد نمی شود. اشتباه است. داد می زنم. هیچ کس برایم معنی ندارد. کسی برایم مهم نیست. مشت می کوبم به صفحه اش. دوباره می پرسد.
ـ در باب دروغ مصلحتی گفته اند که هر گاه با دروغی مصلحت مدارانه....
خودم. صفحه سفید جلویم باز می شود. قانون مدنی در نظم حقوق کنونی ده کجی می کند. رخت و قیافه کاتوزیان دیگر حالم را به هم می زند. روی کت و شوار سورمه ای و دکمه های طلایی روی جلد کتاب بالا می آورم. ماده 698. تو توهین کرده ای باید بروی زندان.
دیگر از من سوالی نمی پرسد. درش را می بندم. پرتش می کنم توی باغچه. ضبط را بلند می کنم.
حرفه ای شده ام.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30795< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي